حضرت علی علیه السلام می فرمایند: « خدا رحمت کرده است کسی را که می داند از کجاست، در کجاست وبه سوی کجا روان است .»
وما که شیعیان ایشان هستیم چه خوب است که به این سؤالات فکر کنیم چرا که از خود تا خدا راهی نیست .
یکی از چیزهایی که برای پیمودن هر راهی به آن نیازمندیم امید است؛ امید به رسیدن وامید به هدف . دراین مقاله درباره «هدف » بحث خواهیم کرددرباره این که «هدف ازخلقت انسان چیست؟»
این سؤال؛ یعنی سؤال از هدف خلقت،آنقدرمطرح است که به جرأت می توان گفت ،یکی ازپرسش های جامعه جهانی امروز است .
دانستن هدف باعث میشود که نگاه انسان به زندگی ،نگاهی کامل شود وندانستن آن،دید انسان را به زندگی ناقص کند و امان از روزگار کسی که به زندگی با نگاهی ناقص بنگرد. نگاه ناقص به زندگی؛ یعنی نه مرگ ونه زندگی ؛ یعنی مرگ تدریجی ، برای فهم بهتر نگاه ناقص و کامل ،خوب است مثالی بزنیم.
جوانی را فرض کنید که دچار عفونت آپاندیس شده است.
اورا به بیمارستان منتقل کرده وتحت عمل جراحی قرار داده اند وخطر ازسر او برطرف شده است . این جوان حالا روی تخت بیمارستان به هوش آمده ، مادر از همه جا بی خبر او متوجه می شود که پسرش را به بیمارستان برده اند. خیلی زود خود را به بیمارستان می رساند وپسرش را زیر سرم وتحت نظر پرستاران می بیند. از آنجا که این مادر ، فقط میداند که برای پسرش اتفاقی افتاده و حالا هم وضعیت او را می بیند بدون آن که بداند برای پسر چه کرده اند و آه وناله او برای چیست ، همان جا کنار تخت بیمارستان نشسته وفریاد می زند که ای خدا پسرم از دست رفت و...چرا؟چون نگاه مادر، به این حادثه ناقص است. او نمی داند که پسرش رابه اتاق عمل برده اند،نمی داندخطرازسراوبرطرف شده ونمی دانداین اه و ناله،حاصل عملی است که پسرش را از مرگ نجات داده. اما اگر مادر ازابتدا تا انتهای حادثه را به طور کامل می دانست ، دیگر چنین داد وفریادی نمی کرد؛ بلکه ازاین که پسرش نجات یافته خوشحال می شد.
نگاه بسیاری ازانسان ها به زندگی ،مثل نگاه اول این مادر است . فقط می دانند که حادثه ای به نام خلقت رخ داده است و در آن دردهای فراوانی هم هست که چاره ای جز تحمل ندارند؛اما چرا این حادثه رخ داده است ؟ نمی دانند.به همین خاطر،مانند همان مادر فریاد میزنند؛ فریادی برخاسته از نا امیدی .
زندگی با نگاه ناقص ،مثل آهنگ ناقص ، فیلم ناقص وسریال ناتمام است .انسان را به دنبال خود می کشد وانسان هم مجبور است که به دنبال آن برود ؛ ولی در میانه راه انسان را رها می کند .
اما اگر بخواهیم در این باره بحث کاملی داشته باشیم ، باید قبل از سخن گفتن از هدف خلقت ،به این سؤال پاسخ داد که « انگیزه سؤال از هدف خلقت چیست؟ » چرا انسان در پی یافتن «چرایی خلقت » است ؟
وقتی در این دو سخن از علامه متفکر ، مرحوم محمد تقی جعفری دقت می کنیم، اهمیت سخن گفتن دراین باره را بیشتر درک می کنیم . ایشان در صفحه 9ازکتاب «فلسفه و هدف زندگی» می نویسند: «سؤال صریح و مستقیم درباره فلسفه وهدف حیات، در دوران های ما قبل سه قرن اخیر، چنان شیوع و رواج نداشته است که امروز به عنوان یک مسئله روزجلوه ای داشته باشد...»
به عقیده علامه جعفری، این سؤالی است که در دو سه قرن اخیر شایع شده و در قرون گذشته تا این حد رواج نداشته است.
ایشان در صفحه 11،ازهمان کتاب می نویسند: « در حقیقت بانگ «فلسفه زندگی چیست؟»به ناله انسان فشرده شده در آهن پاره های عصر ماشینیسم بیشتر شباهت دارد تا پرسش حکیمانه ای که پاسخ حکیمانه ای به دنبال داشته باشد.»
پیام این سخن ،آن است که سؤال از هدف خلقت ، بیشتر ریشه ای روانی دارد تا ریشه عقلانی .
در این جا ما به چهار عامل مهم در ایجاد این سؤال اشاره می کنیم.
1. اقناع عقلی:
اولین عامل و انگیزه در ایجاد این سؤال ، ریشه ای حکیمانه دارد. در این جا،انسان به دنبال یافتن، سؤالی است که تمام هستی او وابسته به آن است. او در پی علم به هدف است ، نه چیز دیگری .اگر همه انگیزه ها دراین یک مورد خلاصه می شد، بحث ما دامنه دار نمی شد ؛ اما وقتی با نگاه به تاریخ درمی یابیم که قدمت این سؤال به عنوان یک پرسش اساسی ، بیش از دوسه قرن نیست؛ کنجکاوی ما برای یافتن انگیزه های دیگر این سؤال بیشتر می شود.
سه عامل مهم دیگری که ما در صدد بیان آنها هستیم ، عواملی روانی هستند که تلاشمان بر آن است که بتوانیم این سه عامل را کالبد شکافی کنیم .
2. رکود:
دومین عامل،رکوددر زندگی است . برای توضیح این عامل بایدگفت که طبیعت اولی انسان ، حرکت به سوی کمال است . تمام استعدادها وقابلیت هایی که در انسان به امانت نهاده شده ،هرکدام به نوعی در رساندن انسان به کمال نقش دارند . تمام اینها ابزاری هستند برای حرکت؛حرکت به جلو و در یک کلام کامل شدن . وقتی انسان از این استعدادها استفاده نکرد. حرکتش تبدیل به سکون می شود .اگر نگوییم که تبدیل به سقوط می شود.دراین هنگام ،انسان این سکون یا سقوط خود را با جمله « چرا خدا مرا خلق کرد؟»ابراز می کند. شاید بگویید که اینها چه ربطی به هم دارند؟ اتفاقاً کاملاً به هم مربوطند . این یک جریان طبیعی است ؛ یعنی فقط درباره خلقت نیست که چنین سؤالی رخ می دهد . شما فرض کنید که رایانه ای را خریداری کرده اید تا کارهایتان را با سرعت بیشتری انجام دهید . پس هدف از خرید شما، سرعت بیشتر است . ساعتها با رایانه کار می کنید؛ اما حالا به هردلیلی نمی توانید از قابلیتهای آن استفاده کنید . مقداری تحمل می کنید ولی اگر در پایان به نتیجه ای نرسیدید، با یک جمله عدم موفقیت خویش را ابراز می کنید: « پس این رایانه به چه درد می خورد؟ اصلاً چرا این رایانه را درست کردند؟» سؤال شما دراینجا سؤال عقلی نیست؛ یعنی شما وقتی این سؤال را مطرح می کنید، منتظر جواب نیستید که کسی بگوید: «این رایانه را برای سرعت بیشتر انجام کارها ساخته اند.» بلکه این سؤال شما جنبه روانی دارد.
با این سؤال عدم موفقیت شما، معلوم می شود. این سؤال نشان می دهد که شما به هدف مطلوب نرسید ه اید . در این مثال ، اگر شما موفق می شدید که از رایانه به نحو احسن استفاده کنید، مسلم ، دیگر چنین سؤالی نمی کردید.
انسانها نیز چنین هستند. میل به حرکت در نهاد تمام انسانها گذارده شده ، همه می دانند که باید حرکت کنند وحرکت هم باید به سمت بالا باشد. این میل چیزی نیست که نیاز به آموزش داشته باشد. مثل خوردن است تا به حال هیچ بچه ای خوردن را از پدر ومادر خود یاد نگرفته است. از همان اول که دنیا آمد. به دنبال چیزی می گشت تا آن را بمکد .آن چه را که آموزش می بیند، این است که چه بخورد و چه نخورد. انسان هم میل به حرکت را یاد نگرفته و اصلاً نیاز به آموزش ندارد. آن چه یاد گرفتنی است . راه است نه راه رفتن . انسان باید یاد بگیرد ازچه راهی برود تا به مقصود برسد این چند جمله را به خاطر آن گفتم که بدانیم از آن جا که در نهاد همه انسان ها میل به حرکت ؛آن هم به سمت بالا وجود دارد .وقتی انسان حرکت نکرد. به آنچه در پی آن است نمی رسد، به آنچه که برای آن آفریده شده نمی رسد و به همین خاطر ، این نرسیدن را با جمله «چرا خدا مرا خلق کرد؟» آشکار می کند.
با توجه به این نکته، حالا انسان معنای بعضی از روایات را می فهمد که می گویند: «از رحمت خدا به دور است کسی که امروزش با فردایش یکسان است .»
3. برخورداری
انسان در راه رسیدن به کمال مجبور است که بعضی از محرومیت ها را تحمل کند. باید از بعضی لذت ها چشم بپوشاند. چون در راه کمال ، لذت ها وموفقیت های مادی، در بعضی از موارد، که شاید کم هم نباشند، با رشد وتعالی روح ، در تضاد است ولازمه رشد،گذشتن ازآن لذت های مادی است .
انسانی که هیچگاه در زندگی ،احساس محرومیت نمی کند وهمیشه غرق درلذت است ،به یک ایست درونی می رسد. چنین انسانی ، بعد از مدتی به این نتیجه خواهد رسید که یک بعد از وجود او بدون رشد باقی مانده وبه همین خاطر همان بعد، یعین روح او درمقابلش قد علم می کند وبه اوایست میدهد . با زبان حال به او می گوید : «کجا با این سرعت؟ پس من چه؟» در این جا ،عده ای به ندای وجدان خویش پاسخ مثبت می دهند وعده ای دیگر که به لذت های مادی عادت کرده وفکر چشم پوشی این لذت ها را هم نمی کنند،تا پایان عمر زندگی خود را غرق در این لذت ها به پایان می برند. عده ای دیگر هم که توان چشم پوشی از لذت های دنیایی را ندارند و در عین حال نمی توانند به ندای وجدان خویش بی توجه باشند، به تعارض می رسند. این تعارض ،آنها را به نا امیدی و پوچی می رساند. این انسان ها تعارض خود را با جمله « چرا خدا مرا خلق کرد؟» آشکار می کنند.
اصل هدف را زیر سؤال می برد. (البته به صورت روانی نه عقلی). حالا فرقی نمی کند که این قرار نگرفتن به صورت توقف باشد یا انحراف .
اگر می بینیم بسیاری از کسانی که از نظر مادی هیچ مشکلی نداشته وموفق دائمی بوده اند ودر عین حال به پوچی رسیده وحتی خود کشی هم کرده اند . به همین علت است .
صادق هدایت،از همین دسته افراد است که به پوچی رسید وخودکشی کرد.استاد شهید مرتضی مطهری می گوید که مشکل صادق هدایت این بودکه از بچگی هیچگاه مشکل پول توجیبی نداشت. از نظر مادی مشکلی نداشت.
خود بنده دوستی داشتم که در دوران دبیرستان ، کنارهم می نشستیم و مأنوس بودیم. در حالی که فکرمی کنم دل پاکی داشت؛ اما اهل نماز و روزه نبود و در یک کلام ، اهل اعمال مذهبی نبود. بنده کمی با او صحبت کردم وشعری برایش نوشتم که :
ای دوست بیا دل به ره عشق سپاریم
بذر طلب عشق بیا با تو بکاریم
صد بار بگفتیم ونیامد چو صدایی
آن وقت بیا اشک بیاریم وبباریم
مدتی متحول شده بود ونماز می خواند و روزه می گرفت؛ اما این حال او دوام نداشت. دوباره به گذشته بازگشت .شعر دیگری برایش نوشتم .
ای نامده بر این حرم یار مرو
ای ناشده گل بر تنت این خار مرو
ای دل سپرنده به ره یار بیا
ای مانده دلت آن سوی دیوار مرو
قبل از گفتن ادامه این خاطره خوب است کمی از زندگی مادی اوبگویم .
در یکی از مناطق گران قیمت کرج می نشستند. منزلشان بزرگ وپر از امکانات رفاهی بود. یادم نمی رود، در زمانی که یک کفش مناسب، قیمیت در حدود هزار یا هزار و پانصد تومان بود، کفشی می پوشیدکه در پاشنه آن، مخزن اکسیژن بود و قیمتی در حدود شش هفت هزار تومان داشت. ماهانه به اندازه حقوق یک کارگر خرج می کرد. در یک جمله بگویم که چیزی از دنیا کم نداشت .
بعد ازاین که بنده به حوزه رفتم، مدت ها او را ندیدم . تا این که روزی نامه ای از او دریافت کردم که به راستی از چند کتاب برایم بیشتر مطلب داشت. دراین جا ، چند قسمت از نامه را برایتان می گویم تا این عامل سوم ، روشن تر شود.
نوشته بود : «منزوی وسر خورده شدم ، دیگر دوست ندارم کسی را ببینم ، اگر انجمنی به نام «انجمن مرگ با وقار» در ایران باشد، اولین کسی که خود را به آن جا معرفی می کند، من هستم ؛ البته فکر نکنی «نهیلیسم» (پوچ گرا)شده ام. نه ، آن قدر از خودم بدم می آید که فکر می کنم ، نبودنم بهتر از بودنم است . خلاء بزرگی در زندگیم ایجاد شده البته می دانم که این خلاء ناشی از نخواندن نماز است .»
خواهش می کنم به این قسمت از نامه خوب توجه کنید و دوباره مطالبی را که درباره عامل سوم گفته شد، در ذهن مرور کنید ، درست است که او از نظر مادی تأمین بود؛ اما روح او در مقابلش ایستاد و به اوایست داد. جمله آخری که برایتان خواندم ، برای من به اندازه چند کتاب ارزش دارد. این سندی گویا است که انسانی که به داد روحش نرسیده ، این چنین فریاد می کند. در قسمتی دیگر از این نامه نوشته بود: «می نویسم تا بدانی ، همان پسری که زمانی نماز می خواند و روزه می گرفت تا سالم بماند(اشاره به همان چند روزی که مشغول نماز خواندن و روزه گرفتن شده بود). آن قدر پست شده که شاهرگ خود را با تیغ می زند .»
بله ، تعجب نکنید ، او خودکشی کرده بود ، آن هم در سن بیست سالگی ، سنی که ابتدای آمال و آرزوهای انسان است . در جای دیگری از نامه نوشته بود که : «متأسفانه دوستانم (بعد از خودکشی ) مرا به بیمارستان رساندند و دوباره چشمم به این دنیای پست و لعنتی افتاد.»
چرا دنیا در نگاه او پست و لعنتی شده ؟ چون از نظرمادی مشکل داشت؟ نه،چون تصادم بین روح وجسم را فهمید وبه آن اهمیت نداد. چون به فریاد برخاسته از نیاز روحش پاسخ منفی داده،چون در مسیر خلقت قرار نگرفته ، در نتیجه دنیا برایش پوچ وبیهوده جلوه کرده است.
از آن جا که شاید این عامل به نوعی در دو عامل قبل آمده باشد، خیلی خلاصه به آن اشاره می کنیم و می گذریم .
به این مثال توجه کنید. کسی آدرسی را گرفته برای این که به دوستش برسد. به او گفته اند اگر طبق این آدرس بروی به دوستت می رسی . او طبق همان آدرس می رود . در پایان بعد از صرف نیروی فراوان و وقت زیاد به خانه ای می رسد که به خاطرش این همه راه را طی کرده است . وقتی درب خانه را می زند وصاحبخانه بیرون می آید ، تازه متوجه می شود که آدرس اشتباه بوده واین جا خانه دوستش نیست. این جاست که عصبانی می شود ومی گوید: « این چه آدرسی بود؟ چرا این ادرس را به من دادند؟» این چرا،چرای حیکیمانه نیست. چرایی برخاسته از یک شکست است ؛چرایی روانی است.
انسان به صورت فطری در می یابد که مقصد ومطلوب دارد و باید به آن هم برسد. اگر به آن چه که روح و جانش می طلبد نرسید، می گوید: « این چه دنیایی است؟ چرا خدا مرا خلق کرد؟» وقتی به دوست نرسید، خودش زندگی خودش را زیر سؤال می برد.